روزمـرگی های یک رزیـدنت جراحـی

خاطرات دوران تحصیل در رشته جراحی عمومی ، زشت و زیبا ، تلخ و شیرین

روزمـرگی های یک رزیـدنت جراحـی

خاطرات دوران تحصیل در رشته جراحی عمومی ، زشت و زیبا ، تلخ و شیرین

اتفاقات شهر جدید5

یکشنبه 14 مهر

اول صبحمون با یه خانم 67 ساله آغاز شد که تندرنس و ریباند RLQ داشت. از 4 روز قبل درد داشته و بعد از درمان های معمول و رفتن به خونه بهداشت، رسیده بود دست ما الحمدلله چیزی هم کم نداشت از مشکلات ریوی گرفته تا old MI رزیدنت محترم بی هوشی که نوار قلب و گرافی قفسه سینه رو دید داشت پس میفتاد. برگشت گفت « به همراهش گفتین که شرایطش چیه و ممکنه اصلا بی هوشی رو تحمل نکنه ».  بنده هم دوباره جلوی دکتر بی هوشی به بیمار و همراهش توضیح دادم و شرایط رو گفتم و به پسرش گفتیم اینا رو براش ترجمه کن. بعد از چند دقیقه ترجمه پسرش گفت مشکلی نداره و همه رضایت ها رو پرکرد. مشاوره قلب براش گذاشتم که گفتن امروز ندارن و داخلی میاد انجام میده. متخصص داخلی اومد دید و قرار شد بعدش بره آی سی یو چون سی سی یو جای خالی نداشت.مریض رو آوردن اتاق عمل که پرستار اومد گفت این رو تخت نمی خوابه و خیلی آژیته شده. خلاصه پرس و جو کردیم مترجم آوردیم. گفت منو برای چی آوردین اینجا و وقتی براش توضیح دادیم گفت من اصلا عمل نمی کنم!!!ما که هاج و واج مونده بودیم دوباره از یه مترجم امین استفاده کردیم و خلاصه سرتون رو درد نیارم فهمیدیم پسره هیچ چی به مادرش نگفته. به موبایل پسرش زنگ زدیم جواب نداد. 1 ساعتی همه دوستان از مسئول اتاق عمل تا سوپروایزر وقت گذاشتن ولی پیدا نشد. در همین زمان خبر دادن مریض نیست. فهمیدیم خودش پا شده رفته بیرون.

یه مشاوره دادن تو آی سی یو بیمارستان دومی. یه خانم که بعد از CPR برده بودنش آی سی یو و الان به خاطر distent شدن شکمش مشاوره داده بودن. گفتم یه گرافی شکم ازش بگیرن که وقتی دیدم از گفته خودم پشیمون شدم. یه صفحه مات رو دادن دست من می گن گرافی همینه که هست. 

یه دختر 13 ساله رو با آپاندیسیت بردم اتاق عمل. بعدش یه ترومایی رو آوردن که با پای خودش اومده بود و می گفت فراموشی دارم. و بعد از اون هم یه پسر کارگر که از ساختمون افتاده بود رو آوردن که به خاطر پارگی لبش تو اتاق عمل براش سوچور کرد,
سه شنبه 16 مهر
امروز دیگه قرار رو گذاشته بودیم مبنی بر اینکه ساعت 5-6 برم مرکز استان شب رو اونجا بمونم و صبح برم فرودگاه. یه مریض آپاندیسیتی دیگه داشتم که مرخص کردم. مونده بود همون مریض پریتونیت که دو در کل 3 بار عمل شده بود. به همراه مریض گفتم من دارم میرم و میسپرمش به جراح بومی اینجا و اونا هم آدرس گرفتن رفتن پیش جراح اونجا و نمی دونم چی بینشون گذشته بود که جراح برگشته بود گفته بود من مسئولیت این مریض رو قبول نمی کنم . خلاصه همراها مریض همه آژیته و خلاصه داستان به اونجایی رسید که اینا فکر می کردن من دارم در می رم !! با توجه به شرایطی که بود و نمیشد هم بمونم باز طبق معمول زنگ زدیم به منجی روزهای گرفتاری ( جناب سرهنگ ) و هرجند سر همین طرح یه ماهه کلی دردسر درست کرده بودم براشون ولی باز هم پررویی کردم و مریض رو به ایشون گفتن و بازهم طبق معمول همیشه راهنمایی کردن و گفتن مریض بیاد تهران. خلاصه ازونجا هم یه آمبولانس گرفتن و مریض رو بردن تهران. ساعتای 3 اینا بود که دو تا متخصص بی هوشی جدید هم اومدن خونه من و انگار قرار بود ساکن بشن و ما هم درست و حسابی ارشادشون کردیم. ساعت 5و30 هم راننده اومد دنبالم و رفتیم به سمت مرکز استان. دوست راننده انگار با قهرمان های فرمول یک یه نسبتی داشت کلا همه مسیر رو بالای 120 تا میرفت. وقتی رسیدم پانسیون علوم پزشکی ساعت 8 اینا شده بود. آدرس یه رستوران رو گرفتم و رفتم اونجا. غذاش خیلی خوی بود. در حین غذا خوردن موبایلم زنگ خورد و دیدم رییس دفتر معاونت درمان آقای "م" هستش. گفت غذاتو خوردی دو تا کوچه بالاتر همین رستورانی که هستی من اونجام بیا یه چایی با هم بخوریم. خلاصه رفتیم با هم یه دیدوبازدیدی کردیم و بعدش بنده خدا ماشینشو برداشت و تا ساعت 12 شب کل شهر و به من نشون داد و کلی مارو شرمنده خودش کرد. 
صبح فردا به سمت تهران پریدیم


اتفاقات شهر جدید4

چهارشنبه 10 مهر

صبح با درمانگاه شروع شد که یه پس جوون اومده بود با فیشر و اصرار که می خوام عمل بشم و پیش چن تا دکتر هم رفتم هزینه ای که می خواستن من ندارم بدم و می خوام حتما هم امروز عمل بشم چون از روستای دوری اومدم و نمی تونم برگردم. خلاصه بستریش کردم. بعدش گفتن یه بچه عقب مونده ذهنی اومده که دیالیز میشده الان برای دیالیز اومده و شالدونشم کنده. رفتم دیدمش سنش رو می گفتن 18 ساله و هیکلش مثل بچه 5 ساله بود. تو کل این شهر گشتیم یه شالدون سایز این مریض پیدا نکردیم. به پدرش گفتم ببرش مرکز استان اونجا دارن همونجا هم براش بزارن. آخه بچه ها دیسترس تنفسی هم داشت پیدا می کرد و ریه ها کراکل داشت. پدرش گفت میرم میخرم و برمیگردم. گفتم آقا این بچه بدحاله شما بری برگردی 4-5 ساعت شده. خوب اینم با خودت ببرش. گفت نه. خلاصه کلی براش توضیح دادم و اینا. منو کشید کنار گفت این بی اختیاری داره نمی تونم تا شهر با هیچ ماشینی ببرمش. من هم دیگه چیزی نگفتم. خلاصه تا این برگرده ما از استرس مردیم. بعد که رسید بردمش اتاق عمل. حالا جالب این بود از همه جاها قبلا گرفته بودن. و مونده بودم از کجا بزارم. متخصص بیهوشیمون گفت من با سونو کار کردم بگین دستگاه سونو بیارن من کمک می کنم. خلاصه دستگاه رو آوردن و بچه چون خیلی بی قرار بود یه دارویی هم بهش زدن که یه دفعه نمی دونم چی شد. سچوریشنش افتاد. سیانوزه شد بی هوشیا دستپاچه شدن. سونو رو بی خیال شدم از فمورال راست رفتم نشد از چپ گرفتم اونا هم از اون ور در حال راس و ریس کردن بچه هه بودن. خلاصه انقدر با دسپاچگی گذاشتم که خودمم رو دلم بود. بعد که فیکسش کردم. با دستگاه سونو نگاه کردیم و دیدیم که جاش خوبه. خلاصه ختم به خیر شد

پنج شنبه 11 مهر

صبحمون رو با دو تا آپاندیسیت شروع کردیم یه نوجوان 16 ساله و یه خانم 40 ساله که خواهر پرستار بخش جراحی هم بود. دوست متخصص بی هوشی هم که امروز روز آخرش بود و خداحافظی کرد و رفت. 

شب یه مریض رو آورده بودن می گفتن از درخت گردو افتاده بسیار آژیته بود از نظر جراحی مشکلی نداشت ولی بدون sedation می خواست همه رو بزنه. خلاصه دیدم یه کم هم داره کانفیوز میشه یه CT هم از سرش گرفتیم چون پیشونیش یه بریدگی عمیق داشت و بعدش یه مشاوره اورژانس نورولوژی ( چون اینجا نوروسرجر ) نداره. ایشون هم بعد از اینکه باهاشون تماس گرفته بودن فرموده بودن که من اورژانس ها رو نمی بینم تو پروندش هم بنویسین و خیلی شک دارین مریض رو اعزام کنین. ما هم که خیلی از مشاورمون استفاده کرده بودیم مریض رو سریع فرستادیم. کلا روز، روز درخت گردو بود. یا ملت از درخت گردو افتاده بودن یا درخت افتاده بود روشون. می گفتن فصل گردوچینیه

جمعه12 مهر

صبح رفتم بخش رو دیدم . این آقای مسنی که زخم معده پرفوره بود و عملش کرده بودم. عفونت زخم پیدا کرده. امیدوارم مجبور به لاپاراتومی مجدد نشم. بعدش رفتم اتاق عمل یه آپاندیسیت از دیشب داشتم که تموم شد و با رزیدنت جدید بیهوشی هم آشنا شدیم. عصر یک جوون رو آوردن که گلوش رو با چاقو بریده بودن. بلافاصله بردیمش اتاق عمل و زخمش رو اکسپلور کردیم شکر خدا خونریزیش قابل کنترل بود و کاروتیدش هم صاف و سالم بود. بعد یه مریض تصادفی آوردن با GCS 5 که بعد از اطمینان از شکمش فرستادیمش مرکز استان. یه بچه 7 ماهه هم اومد که اینتوساسپشن درومد. پدرش رضایت به عملش نداد و گفت خودم می برمش یه جای بهتر!. آخر شب هم اومدن دنبالمون که تو اون یکی بیمارستان یه زندونی داروی نظافت ! خورده. با ترس و لرز رفتیم ویزیتش دیدم از منم بهتره. انقدر داستان مسخره بود که خدمه اونجا برگشت در گوش من گفت « دکتر جان دروغ میگه دهنش اصلا بوی اونا رو نمیده »

شنبه 13 مهر

آقای دیروز رو بردمش اتاق عمل و زخمش رو باز کردم. دیدم از زیر فاشیا یه سری دبری بیرون میاد لذا باز کردم و شکم رو شست مال دادیم. بعد ازون وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون دیدم جوونکی که هر روز از آشپزخونه برام غذا میاره با دست خونی پشت در اتاق عمل وایساده. با چاقو شستش رو مشتی بریده بود. بردمش اورژانس براش سوچور سفارشی زدم. امروزم چون روز آف ما به حساب میامد رفتیم در بازار شهر چرخی زدیم


اتفاقات شهر جدید3

یکشنبه 7 مهر
صبح با زنگ تلفن پزشک عمومی اورژانس بیدار شدم. دیدم ساعت30 : 7. گفت یه آپاندیس دیشب اومده که کاراش رو کرده و نخواسته منو بیدار کنه و حالا تحویل بگیرم. پاشدم یه صبحونه سریع خوردم و رفتم اورژانس. دیدم پسر همون مریض انسدادی دیروز در اورژانس وایساده و تا منو دید گفت دکتر رضایت دادیم. برین عملش کنین. مریض مشکوک به آپاندیسیت رو معاینه کردم و گفتم آماده عملش کنن. بعد رفتم بخش دیدم حال پیرمرد خیلی خرابه و شکمش هم بزرگتر شده و دیسترس تنفسی هم داره. خلاصه سریع بردیمش اتاق عمل. خیلی بد حال بود. تو اتاق عمل  و رو تخت دیگه همه چی تموم شده بود. نبض رادیال که نداشت و از رو نبض کاروتیدش میشد یه نمره واسه فشارش داد. تاکی کارد 120 تا و ... حالا جالب این بود دستگاه بی هوشی فشارش رو 13 نشون میداد. دکتر بیهوشی براش CV line گرفت و احیا و دوپامین و... دکتر بیهوشی که می گفت این الان میره. و رفت با همراهاش صحبت کرد. همراهاش هم انگار از تصمیم دیشبشون خیلی ناراحت بودن اصرار زیاد که حتماً عملش کنین. خلاصه با یه نبض فیلی فرم رادیال لاپاراتومی کردیم و یه ولولوس درست و حسابی درومد که حضار در مجلس انگشت به دهن شروع کردن به عکس گرفتن...خلاصه کنم با همه سرعتی که می تونستم داشته باشم یه کولستومی وهارتمنش کردیم و شکم رو هم سریع بستیم و گفتیم بره ICU نکته بامزه این بود که بیمارستان ICU نداره و باید بره یه بیمارستان دیگه اون سر شهر و از ICU اونجا پذیرش بگیره . خلاصه یه نیم ساعتی هم معطل تصفیه حساب و پذیرش اونجا . خلاصه مریض رو زنده فرستادیم رفت اون یکی بیمارستان. بعد از نیم ساعت سوپروایزر اون بیمارستان زنگ زد که مریض موقع ورود اکسپایر شده.
ساعت شده یک بعدازظهر مریض آپاندیسیت ما رو نمی خوابونن. می گن نیرو نداریم. هم تو مریض داری هم زنان 3 تا سزارین داره. باید یکی یکی عمل کنین. می گم خوب شما انقدر معطل کردین تا ساعت یک شد والا این مریض من که 2 ساعته آمادس. ازون ور هم متخصص زنان داره خون خونشو می خوره. باز دم دکتر بیهوشی گرم زنگ زد سوپروایزر گفت دو تا اتاق باید همزمان باشه نیرو بده اگه مشکلی برای این مریضا پیش بیاد مسئولش تویی. و در کثری از ثانیه نیرودار شدیم. آپاندیسه که دیگه نزدیکای پرفوره شدنش بود رو با سلام و صلوات در آوردیم وعصر هم دو تا بچه آوردن یکی با درد شکم و یکی هم پیشونیش زخم عمیق برداشته بود که می گفتن از پله ها افتاده سوچور کردم
طرفای شب هم یه زخم معده پرفوره اومد با دو تا آپاندیسیت. و در آخر هم یه خانم جوونی اومد با پارگی لب فوقانی خیلی زخمش بد جور بود. پرستارا کاراگاه بازی درآورده بودن می گفتن شوهرش زدتش. خلاصه اینو هم آوردم اتاق عمل و با یه کم sedation شروع کردم اول خط لب رو زدم که ظاهرش بعداً خوب در بیاد و بعدشم که چند تا سوچور با نخ ظریف. خیلی دلم به حال زنه سوخت. چهرش 20 سال از سن واقعیش پیرتر نشون میداد. کلا پدرم درومد
 دوشنبه 8 مهر
صبح با دو تا آپاندیسیت شروع شد. و بعدش تا اومدیم سر برزمین گذاریم یه پریتونیت اومد. عکس ایستاده هم که مریض اصلا نمی تونست رو پاش وایسه..رفتیم اتاق عمل در قسمت دئودنوم زخمی داشتند که ترمیم و پچ امنتوم هم گذاشتیم روش. با حالش این بود تو همون حال پریتونیت و دقیقا یک ساعت قبل از انتقالش به اتاق عمل یه لیوان آب میوه تناول کرده بود.  داشتیم میرفتیم لالا که پشت سرهم دو تا آپاندیسیت اومد. شکر خدا آقا بودن و لاغر کلی خوشحال بودیم که سر عمل اولیه یه دفعه نمی دونم چی شد پالس مریض افتاد و اومد رو 40 تا بی هوشی دوید سریع یه کارایی کرد و گفتن به خاطر اسپاینالش بوده. خلاصه دومی هم که تموم شد اومدیم بریم پانسیون که گفتن یه مریض با نامه اومده رفتم اورژانس دیدمش. یه آبسه آنال بود که دیدم دیگه جون ندارم اینو برای فردا نگهش دارم اینم بردمش اتاق عمل و در پایان باز موقع رفتن به استراحت از اون یکی بیمارستان زنگ زدن که مریض تصادفی داریم و باز طبق روتینشون حتماً جراح باید ببینه و در صورت ترخیص با مهر جراح ترخیص بشه. خلاصه منتظر شدیم راننده اومد رفتیم بیمارستام و تو راه نذر و نیاز که خدایا عملی نباشن که الحمدلله سُرومُرو گنده نشسته بودن اونجا که جفتشونم ترخیص و بالاخره ساعت 12:45 به بستر رفتیم
سه شنبه ۹ مهر
آف بودیم و کلا خواب

اتفاقات شهر جدید2

چهارشنبه 3 مهر
صبح رو با یه آپاندیسیت شروع کردیم. خانمی بود بسیار چاق و پدرمون درومد تا عملش تموم شد. بعد هم دوباره تزانزیت بین دو بیمارستان رو داشتیم. بعدش عصر باز دو تا خانم چاق دیگه با آپاندیسیت اومد که باز برای هر کدومشون اشکمون درومد تا عمل شدن. اسکراب می گفت« اینجا فوق تخصص آپاندیسیت مشکل میگیری دکتر. اینجا همه زناشون چاقن » خلاصه داشتیم از کت و کول  میافتادیم که گفتن باز اورژانس مریض داریم. رفتم باز یه خانم چاق دیگه اومده بود با علائم آپاندیسیت که خدا رو شکر رضایت شخصی داد رفت. یه سرباز لاغر مردنی هم اومده بود با علائم آپاندیسیت که انقدر ذوق کردم همون موقع که ساعت 12 شب باشه بردمش اتاق عمل. به قول خودمون پوست تا پوستش 10 دقیقه نشد. از بس که خوش آناتومی بود. خداییش داشتم عقده ای می شدم. در آخر هم اصل داستان اومد. یه دختر بچه 3 ساله با انسداد کامل گوارشی. بستریش کردم و برای عمل آمادش کردم. که ندا دادن بهتره بره مرکز استان حالا چرا . چون اگه به آی سی یو نیاز باشه نداریم و یک سری کمبود امکانات دیگه. زنگ زدم به مرکز استان و لا پزشک بیمارستان ریفرالشون صحبت کردم که خیلی شیک گفت پذیرش نمی دیم. گفتم خوب ببرینش اتاق عمل. که باز ندا اومد والدینش می خوان خودشون مریضشون رو ببرن بیمارستان مرکز استان. خلاصه رضایت شخصی دادم و مریضشون رو بردن

پنج شنبه 4 مهر
یه مریض رو پریروز دیده بودم با درد شدید پری آنال و احساس سوزس موقع دفع که اصلا اجازه معاینه هم نمی داد و تب هم نداشت و خلاصه با تشخیص فیشر حاد گفتم که درمان های معمول رو بگیره و بعداً بیاد دوباره امروز اومد با گریه و زاری که من تحمل ندارم و ...منو عمل کنین. من هم گفتم بهش که می برمت اتاق عمل زیر بی هوشی معاینت می کنم. خلاصه رفتیم اتاق عمل و تا یه TR کردیم یه چیزی مثل سوزن رفت تو دستم. بت خودم گفتم نکنه این قبلا عمل شده و چیزی نمی گه اینم سوچوری چیزی باشه. چون اسپاینال بود بازم ازش پرسیدم ولی گفت عمل نشده. خلاصه اسپکولوم رو گذاشتیم و در کمال ناباوری دیدم یه استخون جناغ مرغ دو سه سانتی کانال فرو رفته تو مخاط. هاج و واج درش آوردم و با بقیه همکاران اتاق عمل نگاش می کردیم که بابا تو دیگه کی هستی بعد چه شانسی داشتی که تو این همه راه جایی رو پرفوره نکرده. شب هم یه کوچولوی 11 ساله اومد با درد هایپوگاستر و RLQ رفتیم اتاق عمل و یه آپاندیسیتی داشت که نوکش هم پرفوره بود.


جمعه 5 مهر
روز آف بنده بود و از صبح رفتیم دنبال گردش در شهر و یه دریاچه ای که نزدیک شهر بود و از تفرجگاه های شهر به حساب میومد رو انتخاب کردیم و سری به اونجا زدیم. خیلی جای قشنگی بود و یه ماهی کبابی هم زدیم که قیمتش با رستورانای نارنجستان و نایب برابری می کرد


شنبه 6 مهر
اول صبح با یه آپاندیسیت شروع شد یه آقای بسیار رشید و چاق که به نظر عراقی هم بودند و دوستان بی هوشیهم طبق معمول زحمت کشیدن و مریض رو اسپاینال کردن و مریض هم دم به دقیقه دست و پاشو تکون میداد و دردسرتون ندم با یه بدبختی زائدالوصفی این عمل تموم شد. از جراح دیگه ای که اونجا کار می کرد پرسیدم چرا این سیستم بی هوشی اینجا اینجوریه گفت دکتر باید بسازیم با اینا و گفت که من اینجا کوله سیستکتومی و حتی دو سه نوبت کانسر معده رو با اسپاینال عمل کردم که ما کم مونده بود یه شاخ رو سرمون نصب بشه. بعدش توضیح دادن که اقلامی مثل CV line اینجا ناشناختس. عصر هم که یه بچه رو آورده بودن 6 ساله که صاف صاف واسه خودش داشت راه می رفت با درد شکم اومده بود و مشکوک به آپاندیسیت. معاینش خیلی به دلم نچسبید و البته شکمش رو گارد می کرد ولی می گفت درد ندارم. لکوسیتوز هم داشت و برای اطمینان فرستادم سونو که اونم جمله معروف " تشخیص با یافته های بالینی ست " رو برامون نوشت. خلاصه بردیم اتاق عمل و آپاندیسیت درست و حسابی هم درومد و نتیجه گرفتیم که بچه ای که از اتاق عمل می ترسه معاینش خیلی کتابی نیست.

شروع کار در شهر جدید

دوشنبه اول مهر

 وقتی از فرودگاه پیاده شدم یه دربست گرفتم رفتم علوم پزشکی اونجا 5 تومن ناقابل هم واسه دو قرم راه ازمون گرفتن که گفتم نوش جونت. بعدش تازه فهمیدیم معاونت درمانش یه جای دیگس. باز دربست گرفتیم و معاونت درمان و خیلی با مزه دوباره کرایه شد 5 تومن. اونجا خواستیم رییس رو ببینیم گفتن نمیاد ومعلوم هم نیست کی میاد باز یه ادرس دیگه دادن رفتیم دنبالش که گفتن تو جلسست. ما هم از فرصت باقی مونده استفاده کردیم رفتیم سراغ وب گردی. بعد ازون رفتیم محلی که رییس در جلسه بودن که گفتن همین الان تموم شده و رفته دووییدم دنبال سوژه و با نشونی هایی که گرفته بودیم تو پارکینگ پیداش کردم و خلاصه من همانم که ...خلاصه ایشونم زنگ زد و هماهنگی با مسئول دفتر و ...خلاصه کنم قرار شد بریم همین جایی که الان هستیم و به مدت 16 روز . یه ماشین برامون گرفتن و راهی شهر مورد نظر شدیم دو سه ساعتی تو راه بودیم که 100 رحمت به جاده شمال. وقتی رسیدیم یه راست رفتیم دفتر مترون بیمارستان و بعدشم آشنایی با بیمارستان و بعدشم آشنایی با جراح بیمارستان و نتیجش این شد که ما سه روز پشت سر هم کشیک وایسیم ایشون یه روز. بعدشم چون عصر بود و بنده خسته بودم. روز شد آف بنده و رفتیم استراحت و شب هم گفتیم بریم یه چرخی تو شهر بزنیم. آدرس یه پاساژ معروف رو دادن و گفتن حتما برو اونجا. در بیمارستان یه ماشین گرفتم . وسط راه متوجه شدم راننده خودش هم انگار خیلی با شهر آشنا نیست کلی این ور اونور ما رو چرخوند و بعدشم که خودم از یکی آدرس گرفتم فهمیدیم مردم این شهر با خورشید کار می کنن و غروب همه جا بستس. دوباربرگشتیم بیمارستان و جالب این شد که باز کرایه 5 تومن

سه شنبه دو مهر
تا ساعت 10 صبح کسی زنگ نزد. بعد از اون تلفن ها و مشاوره ها شروع شد. اول از همه یه 10 -11 نفر تصادفی رو آوردن تو اورژانس که سوار مینی بوس بودن و چَپ کرده بودن. به جز دو تاشون بقیه کار جراحی نداشتن اونا هم تحت نظر گرفتم. از بیمارستان دومشون زنگ زدن مریض تصادفی داریم . ماشین فرستادن دنبالم رفتم دیدم یه نفر که انگار مرده آورده بودنش و دو نفر دیگه هم مشکوک بودن که باز تحت نظر. تو این هاگیر واگیر و شلوغی گیر دادن که باید جواز دفن بنویسی چون پزشک قانونی رفته مرخصی. گفتن این روتینه اینجاست. زنگ زدم به جراح شهر که با هم روز قبل صحبت کرده بودیم گفت. اصلا همچین کاری نکن. و روتین نداریم. خلاصه کلی جرو بحث و اونم کجا تو سردخونه . چون اولش رفته بودم بنویسم که زد به سرم از جراحه مشورت بگیرم. خلاصه دیدیم کار بالا گرفت و نتیجه این شد دادستان سهر یه نامه مستقیم بنویسه به من و منو به عنوان پزشک معتمد قبول کنه و ازم نظر بخواد. منم تو جواز دفت تقریباً یه انشا نوشتم که بنده حقیر سراپا تقصیر کارم این نبوده چون پزشکی قانونی نیست دارم می نویسم و این بنده خدا فوت شده و دلیلشم تصادف با ماشینه و علتشم چون کالبد شکافی نشده معلوم نیست و ...بعدش دوباره اورژانس بیمارستان اصلی ترکید و جالب اینه اینجا هر مریض تصادفی که بیاد جراح باید ببینه حتی اگه کار جراحی هم نداشته باشه. یه مریض داشتم که پیرزن 60 ساله بود دندون مصنوعی هاشو قورت داده بود و برای آندوسکوپیش مجبور شدم با مرکز استان تماس بگیرم برای انتقالش چون اینجا متخصص گوش و حلق و بینی ندارن. یه بچه 17 ماهه هم تو مشاوره ها بود که معاینش سونو و آزمایشاتش دال بر اینتوساسپشن داشت. خواستم ببرمش اتاق عمل چون لکوسیتوز بالا داشت و به نظرم نمیشد با رادیولوژی تو اون شرایط کاری براش کرد. ولی والدینش گفتن می بریمش مرکز استان یا تهران و رضایت دادن بچه رو بردن. اومدیم دو دقیقه استراحت کنیم از بیمارستان دوم زنگ زدن که یه گلوله خورده داریم بدو بیا. باز زنگ زدیم راننده و برقی رفتیم بیمارستان موقعی که من رسیدم قیامتی به پا بود تو اورژانس جای سوزن انداختن نبود به نظر طرف بزرگ فامیل بود که اون همه آدم اومده بود اونجا. من که رسیدم بالای سرش ارست کرد و CPR شروع شد. گلوله به سرش خورده بود و می گفتن تفنگ شکاری بوده. رانندم گفت برادرزادش زده و انگار پسرش می گفته که چند باز برادر مقتول که پدر ضارب باشه اونو تهدید به قتل کرده بوده. اینایی که نوشتم چیزای بود که یادم مونده و انقدر مشاوره های بی خود جواب دادم که خیلی یادم نمیاد. تازه دارم قدر بیمارستان خودمو تو تهران پیدا می کنم

در انتظار

دیروز که تقریبا بمباران شدیم. چیزی ازمون نموند. یه تیروئید اول صبح داشتیم و بقیش هم سرپایی بود دو تا پرمیکت، یه بیوپسی از لنف نود، یه آبسه پری آنال، دو تا بیوپسی برست. دست آخر هم یه بیمار اومد با شکم حاد 90 ساله و با سابقه سکته مغزی و با تشخیص ولولوس قبلا عمل شده بود که وقتی بازش کردیم چیزی دال بر عمل شدنش ندیدم و شکم هم پر از فکال بود و از اینکه تو شکم اصلا فیبرینی نبود میشد حدس زد تازه اتفاق افتاده. دیگه آخرای عمل از آقای مطلوبی در خواست کردیم که بیاد کمک چون بنده بسیار کار داشتم و زدیم بیرون. الان هم تو یه کافی نت نشستم و منتظر یک آقای دکتری تا به بنده لطف بفرماین ببینیم این داستان طرح یه ماهه ما به کجا میرسه