روزمـرگی های یک رزیـدنت جراحـی

خاطرات دوران تحصیل در رشته جراحی عمومی ، زشت و زیبا ، تلخ و شیرین

روزمـرگی های یک رزیـدنت جراحـی

خاطرات دوران تحصیل در رشته جراحی عمومی ، زشت و زیبا ، تلخ و شیرین

شاید آخرین پست

آخرین کشیکم رو دارم میگذرونم. امگار همین دیروز بود که اینجا شروع کردم به خاطره نویسی. 4 سال...4 سال خاطراتم رو اینجا نوشتم و الان دیگه این آخریشه. امروز یه عمل بود که من رفتم کمک چیف جدید و بعدشم که تو اورژانس یه دختری رو آورده بودن که خودش رو انداخته بود زیر مترو. 2 تا پاش قطع شده بود و اصلا حال و اوضاع خوبی نداره...

اینم از این امیدورام تا صبح مشکل خاصی پیش نیاد...دیگه خاطره ای ندارم که اینجا بنویسم. شاید برای دفاع پایان نامه و شاید هم برای امتحان بورد. نمیدونم...اگه دیگه نیومدم از همین الان خداحافظی می کنم. از همه دوستانی که میومدن و اینجا رو می خوندن ممنونم. ببخشین که به خاطر مشغله کاری وقت جواب دادن به کامنت ها رو نداشتم...خلاصه اگر بار گران بودیم رفتیم

خدانگه دار

نظرات 15 + ارسال نظر
پسرک یکشنبه 3 فروردین 1393 ساعت 23:40

من بار اول بود اینجارو میخوندم
امیدوارم این آخرین پست نباشه
و باز هم از خاطرات خودتون بنویسید
صد البته زیباهاش

و در آخر باید بگم
سلام

مورد خاص یکشنبه 3 فروردین 1393 ساعت 23:50

:)

یه حس خیلی خوبی دارم براتون...

احساس می کنم همه چی براتون داره شروع می شه و امسال براتون خیلی خوب و خوش خواهد بود. :)

ملیکا یکشنبه 3 فروردین 1393 ساعت 23:56

سلام، اقای دکتر، دلم گرفت خیلی زیاد.که گفتین شاید دیگه اینجا ننویسین، ولی هر جا هستین امیدوارم ، موفق و شاد باشن و روزگار بر طبق مراد. دکتر انشالله خاطرات فوق تخصص، خاطرات استاد شدنتون رو بنویسید.دکتر خواهشا شده پست کم بنویسید، ولی بنویسید ولی هیچ وقت وبلاگ وب نوشته های یک جراح رو ترک نکنید.همیشه دوستتون دارم، امیدوارم یه روزی استاد من باشید در دانشگاه تهران. انشالله دفاع پایان نامه عالی باشه، بورد رو هم با نمره عالی سپری کنین.

[ بدون نام ] یکشنبه 3 فروردین 1393 ساعت 23:57

سعید دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 00:15

سلام دکتر جان...
نوشته های شما اینجا و توی وبلاگ دیگتون منو در انتخاب رشته ی جراحی مصمم تر کرد... امید وارم بتون وارد این رشته بشم.
با خوندن نوشته هاتون من هم کشیک هاتون رو تجربه می کردم ممنون از شما...
اگه بخت یار بود و تونستم قبول بشم با اجازه ی شما دوست دارم کار شما رو تکرار کنم...
با آرزوی موفقیت در همه مراحل زندگیتون و از همه زودتر امتحان بورد... و خدا نگه دار...

شادی دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 00:18 http://nostalglanati.blogsky.com

چه شغل سختیه.یه لحظه خودمو گذاشتم جات،سخته،همچین چیزایی رو ببینی و تو روحیت تعثیر نذاره.چن ماه پیش دوست بی مزم کلیپی فرستاد برام ،چن نفری با قمه میافتن به جون یکی و تا میتونن میزنن،تا چن هفته وافعن اعصابم بهم ریخت و نمیتونستم از فکرش بیرون بیام،هنوزم وقتی یادش میفتم بغضم میگیره.تازه من فقط فیلمشو دیدم که از ی دوربین مداربسته گرفته شده بود و واقعن بی کیفیت بود.چه برسه شما که واقعیشو میبینین.الان که در مورد این دختر نوشته بودی یادش افتادم.خیلی کم پیش میاد همچین چیزاییو ببینم یا بشنوم.تخیل لعنتیم یه کم قویه.نمیدونم چرا بی اختیار خودمو جای اونا تصور میکنم،اینکه چقدر درد آوره،اینکه بعد از اون چ آینده ای در انتظارشونه،اینکه...مخم سوت میکشه.
خلاصه که واقعن نه خسته با این شغل سختتون جراح جان
راستی من یه نیمچه معمار نسبتن پر حرفم:)

مریم... دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 10:54

سلام دیشب تا حالا بغض کردم دکتر نکن این کارو ینی چی آخرین پست؟
بابا من هر روز باید نوشته های شما رو بخونم تا انرژی بگیرم
جان مریم این کارو نکنید

ممنون دوست عزیز...
اینجا دفترچه خاطرات بیمارستانی من بود...وقتی این دوران تموم شده و دیگه خاطره ای نیست. طبعاً پستی هم نوشته نمیشه
از اینکه با این نوشته ها همراه بودین سپاسگزارم
موفق باشین

بیمار دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 11:37

سلام آقای دکتر فرموده بودین برم پیش متخصص گوارش.منم با اینکه میترسیدم چون شما فرموده بودید رفتم.ناراحت شدم دیگه تشریف نمیارید
بابت راهنماییتون ممنونم
سال خوبی داشته باشید

نگین دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 12:55

من چند ماه تو بیمارستانتون بودم..ازاکثر شخصیت ها ..پاشا..یه اقای مطلوبی..یه خانم حقیری ..استاد جوون .استاد هپاتو بیلیاری و... خاطره دارم.خاطراتتونو که میخوندم حس میکردم هنوزم اونجام..دلم واسه همشون تنگ میشه..امیدوارم همتونو یه بار دیگه همونجا در مقام فلویی ببینم..

سپیده سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 00:37

با عرض سلام.
من یه عذرخواهی بهتون بدهکارم که خودتون میدونید من دیگه تکرارش نمیکنم.خیلی دلم گرفت که دیگه نیستید..بغض کردم.ولی واسه همیشه نرید گه گاهی بیاید از خوندنتون واسه بورد یا کارای دیگه که میکنید بنویسید.

سمیه چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 18:50

با عرض سلام
من اولین بارم بود وبلاگ شمارو میخوندم . دلم گرفت . سعی کنید بازم بیاید و بنویسید.

مهسا سه‌شنبه 12 فروردین 1393 ساعت 02:03

سلام آقای دکتر خییییلی حیفه که دیگه نمیاین....من بیشتر وقتا خاطرات شمارو میخوندمو راستش کمی هم حسودی میکردم....خوش بحالتون که به هدفاتون رسیدین .....امیدوارم زندگی به کامتون شیرین باشه و روز به روز پیشرفت کنید

مامان شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 02:59 http://namopa.blogfa.com

تبریک .....و انشالله خاطرات فوق ...

یاس سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 03:38 http://nasimsahari.blogsky.com

خداحافظی همیشه درناکه حتی بیشتر از آمپول.
بغض گلومو گرفت!!

[ بدون نام ] یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 04:07

تو رو خدا نگاه کنید ، آخه آدم کجا میتونه این همه آدمو دور خودش جمع کنه،تو زندگیه روزمره مون میشه این همه دوست اونم این مدلیشو داشته باشیم؟نمیدونم ! همه ظاهرا" از ننوشتن و رفتن دکتر غمگینن.رفتنتون مثه آخر داستانا شده دکتراینه اون وابستگی آدما،کوچیکو و بزرگم نداره.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.