روزمـرگی های یک رزیـدنت جراحـی

خاطرات دوران تحصیل در رشته جراحی عمومی ، زشت و زیبا ، تلخ و شیرین

روزمـرگی های یک رزیـدنت جراحـی

خاطرات دوران تحصیل در رشته جراحی عمومی ، زشت و زیبا ، تلخ و شیرین

به خیر گذشت

دیروز روز تلخ و شیرینی بود صبح یه مریض دیابتی داشتیم که آماده عمل بود .ما داشتیم راند می کردیم که یه دفعه پرستارش اومد گفت قند مریض ۲۷۴ شده منم با وحشت و دستپاچه رفتم پیش جناب سرگرد گفتم اینجوری شده تو دلم هم آشوب که اگه جناب سرهنگ بفهمه که می فهمه پوست از سر من میکنن.خلاصه سرگرد گفت برو بهش ۳ واحد انسولین بزن منم رفتم دنبالش دیدم تو اتاق عمله گفتم بیارینش بیرون گفتن مریض رو دیگه بیرون نمیفرستیم منم رفتم یکی از خانومای پرستار رو صدا کردم بردمش اتاق عمل که بهش انسولین بزنه..که یه دفعه یه آقاهه گفت می خوای به مریض انسولین بزنی گفتم آره بعد برگشت به پرستاری که آورده بودمش گفت تو هم می خوای تزریق کنی ..خانوم پرستار که داشت مثل بید میلرزید گفت من ..من ..من داشتم فقط دستور رو اجرا می کردم..آقاهه

گفت الان اسم جفتتون رو رد می کنم معاونت پوستتونو بکنن..من که هاج و واج مونده بودم این کیه اینجا کجاست دیدم آقاهه هم گفت این عمل کنسله مریض رو بفرستین بیرون.بعدشم رفت .چند تایی پرسنل اتاق عمل که شاهد قضایا بودن به من گفتن دخلت اومده این آقاهه دکتر ( ک) استاد بیهوشیه..انگار آوار خراب شد سرم باز عذاب نازل شده بود بازم آش نخورده و ..

با گردن کج رفتم پیش سرگرد گفتم چی شده منو نیگاه کرد و چیزی نگفت بعدش رفتم پیش سرهنگ گفتم چی شده که یه دفعه در عرض کمتر از چند ثانیه زلزله اومد یه چیزی تو مایه های ۱۰ ریشتر خلاصه از سر پرستار بگیر تا من و سرگرد و سرهنگ و اون پرستاری که برده بودمش بره اتاق عمل انسولین بزنه همه جمع شده بودیم و سرهنگ قاطی کرده بود بعدم همه رفتیم اتاق عمل اتاق استاد بیهوشی ..به من و اون خانم پرستار گفتن شما ها بیرون باشین.هر کدوم از نرس های اتاق عمل که منو میدیدن می گفتن دخلت اومده فقط شانس بیاری استاد ( ر ) بویی نبره استاد (‌‌ ر‌ ) رییس گروهه.خلاصه مونده بودیم چی کار کنیم و هی بر بخت بد خودمون لعنت می فرستادیم که یه دفعه دیدم در اتاق عمل باز شد و...استاد محترم دکتر ( ر ) اومد تو دیگه واقعاْ ته بدشانسی بود تا اومد جلو با ترس یه سلامی کردم منو ورانداز کرد ..گفتم رزیدنت جراحی سال یکم استاد ..گفت می دونم اینجا چی کار میکنی..آب دهنمو قورت دادم و تو دلم گفتم هر چه باداباد و آب از سر گذشته حداقل برای اون پرستار بدبختی که من آوردمش مشکل پیش نیاد ...خلاصه گفتم استاد امروز من یه اشتباه بزرگی کردم..استاد اخماشو تو هم کشید و گفت چی کار کردی؟منم مو به مو همه چی رو گفتم..استاد گفت قندش چند بوده گفتم ۲۴۷ یه پوز خندی زد و  گفت کجان منم اتاق رو نشونش دادم و استاد هم رفت تو اتاق ..بعد از چند دقیقه سر پرستار اومد بیرون بهم گفت تو اصلاْ نگران نباش تقصیر تو نبوده که. تقصیر سال دو هست .منظورش جناب سرگرد بود.گفتم نه بابا اونکه ..پرید وسط حرفم و گفت خودشم قبول داره اصلاْ مریض خیلی خوش شانس بوده ..به مریض که نباید چند دقیقه قبل از عمل انسولین زد تو که اینو نمی دونستی اون باید می دونسته..خوشحال شدم به خاطر خودم و ناراحت به خاطر سرگرد.دلم نمی خواست براش اتفاقی بیفته خیلی پسر ماهیه...بعد از چند دقیقه دیدم همه اومدن بیرون و سرهنگ به من اشاره کرد از اتاق عمل برم بیرون..منم رفتم چند دقیقه ای تو بخش ویلون راه می رفتم که سر گرد با لبخندی بر لب اومد. گفتم چی شد ؟شرمندتم ...حرفم رو قطع کرد گفت همه چی خوبه نگران نباش استاد ( ر ) حال بیهوشیه رو گرفته گفته قندش در حد خطرناک نیست عملشم عمل جراحی بزرگی نیست( هرنی) میشه بیحسی نخاعیشم بکنن و گفته که الان مریض بره اتاق عمل..منو میگی داشتم بال در میاوردم اصلاْ باورم نمیشد اونهمه استرس یه دفعه به این خوبی تموم شد . فقط خیلی از اون خانوم پرستاره شرمنده شدم موندم دیگه چه جوری تو چشاش نیگا کنم . بنده خدا از همه پرسنل اونجا مظلوم تره . فکر کنم دیگه جواب سلامم هم نده ..مرده شور این رشته مزخرفو ببرن . یه دفعه نمیشه همه چیز خوب پیش بره

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.