امروز خیلی زود رسیدم بیمارستان. تا اومدم لباس عوض کنم فلوی محترم ما رو دید و فرمدند که «کامپیوترم رو ریست کردم حالا کلا به هم ریخته بیا یه دستی به سر و روش بکش ». بنده هم با عرض شرمندگی گفتم «ببخشین من امروز حتما باید تو جلسه مورنینگ باشم وگرنه استاد ایکس پدرمو میاره جلوی چشم». فلوی محترم با اصرار گفت «ولش کن بی خیال من درستش می کنم». من دوباره گردن کج کردم که یعنی بی خیال ولی اثری نداشت .خلاصه از ما اصرار ازون انکار و جنگ به نفع فلو مغلوبه شد و افتادیم به جون کامپیوترش و حالا دلمون تو جلسه مورنینگه که یه دفعه فلوی محترم یه چای سبز واسه ما ریخت و گفت «استاد ایکس امروز نمیاد» بنده که انگار داشتم بال در میارودم کم مونده بود بپرم بغلش کنم. خلاصه کار کامپیوتر فلوی محترم رو راه انداختیم و بعدشم رفتیم سرا مریضی که قراره فردا من معرفیش کنم. چون حال نداشتم پروندش رو بنویسم از کل پروندش عکس گرفتم و الان که اومدم بخونم می بینم تبلت رو نیاوردم..خداییش بنازم به این حافظه..حالا مجبورم مثل این بدبختا 5 صبح بیدار بشم تا صبح زود برسم بیمارستان و ...ای خدا شانس ما رو ببین
امروز رفتیم مورنینگ و خبری نبود بعدش فهمیدیم روز 3 شنبه معرفی مریض رفته در درون پاچه ما. خلاصه با گردن کج رفتیم اتاق عمل و 7 تا مریض در انتظار ما بودن. نکته مهمش این بود که ما برای اولین بار پوست کندیم و برای دفعه اول خوب بود. بعدشم پوستا رو مش کردیم و چسبوندیم رو جاهایی که سوخته بود و پوست نداشت.یکی از عمل ها هم کنسل شد و 2 دیگه ما در حال بای بای بودیم
امروز که اول هفته و اصولا اصلا حسش نبود بریم بیمارستان. خلاصه خودمونو راضی کردیم و رفتیم . اول که رفتیم سالن کنفرانس ملت داشتن در مورد نرم افزار endnote حرف میزدن و یکی هم داشت بهشون معرفیش میکرد خلاصه هم کلی حال کرده بودن که یارو برگشت گفت البته این نرم افزار خوبیه ولی خوب گرونه و 270 دلار هستش و نمی تونیم قفلش رو هم بشکنیم که من نزدیک بود خندم بگیره چون آخرین ورژن کرک شدش رو روی لپ تاپم دارم .خلاصه فکر اخاذی به سرم زده. البته دل رحم هم هستم می خوام فردا برم پیش رئیس بیمارستان که از همه بیشتر طالبش بود بگم من برات این نرم افزار رو میارم یه 3 روز به ما مرخصی بده. خوبه؟؟
امروز صبح پا شدم دیدم کیف پولم نیست ازون ور هم دیرم شده بود بعدشم کلی خوابم میومد. با 1000 تومن پول تو جیب رفتیم بیمارستان. رسما سر مورنینگ خواب بودم. بعدشم با اکراه پاشودیم بریم اتاق عمل که ندا آمد امروز عمل نداریم. یعنی خبر مسرت بخش تر از این نمیسد خداییش. بسی حال کردیم
تازه از اتاق عمل اومدم. امروز اصلا قرار نبود که ما عمل داشته باشیم و بچه ها هم نیومدن منم به خاطر اینکه امروز کشیکم اومدم. حالا فک کن ما رفتیم اتاق عمل بعد یه دفعه اتند محترم اومد تو ...تا منو دید گفت « شما رزیدنت جراحی هستین » منم با ترس و لرز گفتم « آره » اتند محترم هم یه نگاه غضبناکی به بنده انداخت و فرمودند« شما که صبح مورنینگ نمیای. سر عمل هم نیا » و بعدشم گذاشت رفت. ما همین جور هاج و واج مونده بودیم که دو تا فلو های محترم که کنار من بودن گفتن « بی خیال دو دقیقه دیگه یادش میره . بمون» ما هم به توصیه ها عمل کردیم و با گردن کج تا آخر عمل موندیم. کلا فلو های خوبی داریم . یکیشون که مثل خودم اهل ادبیات و فیلم و موسیقی و ..کلی با هم گفتمان کردیم..امشب هم جفتمون کشیکیم. امیدوارم شب خوبی باشه
دیشب کشیک بودم خیلی کشیک بدی بود. تقریبا تا صبح هر نیم ساعت زنگ زدن. دو تا بچه 3 ساله رو آوردن به فاصله 1 ساعت که جفتشونم 10 درصد سوختگی داشتن. اول صبح هم یه معتاد داشتیم که نیروی انتظامی آورده بودش. انگار موقع دزدین برق و کنتور و ازین داستان ها که من سر در نمیارم، دچار صانحه شده بود. خیلی مریض بد قلقلی بود مرتب سِرم هاش رو می کشید و مجبور شدم به خاطر نداشتن رگ براش cv line بگیرم ولی اونم گرفت کشید. بعدش یه آقایی با سوختگی الکتریکی اومد که محل ورود برق از شونه چپش بود و خروج از پاشنه راست. البته حالش خوب بود و 3 روز قبل این مشکل براش پیش اومده بود که تو یه مرکز دیگه بوده و خودش با رضایت شخصی اومده بود پیش ما...و بدتر از همه این آخریه بود که یه خانم 18 ساله بود که با بنزین خودش سوزی کرده بود. 80 درصد سوخته بود. به خاطر مسائل عاطفی و مشکل با مادر همسر آیندش. یه جماعتی هم اومده بودن اورژانس بنده خدا باباش از من پرسید « چرا این کارو کرده شما می دونی؟ کسی به من راستش رو نمیگه » ..صبح هم بد حال شد و مجبور شدیم اینتوبش کنیم. موقعی که داشتم کاراش رو می کردم رئیس بخش اومد وازش اجازه گرفتم که بالای سر مریض بمونم که ایشون هم اجازه داد و من مورنینگ نرفتم.
تازه از بیمارستان برگشتم و دیشب هم کشیک بودم. اولین کشیکم تو مرکز جدید بود. دو تا مریض بستری کردیم اولیش یه آقایی بود که موقع کار صورتش با شعله سوخته بود و حتی دندوناشم سیاه شده بود. بعدیش یه بچه بود که از قم آورده بودنش و افتاده بود دو دیگ نذری بیچاره جلو و پشت بدنش کاملا سوخته بود با یکی از دستاش. یکی دو نوبت هم تا صبح زنگ زدن بیدارم کردن ولی خیلی چیز خاصی نبود.
امروز با ترس و لرز رفتیم بیمارستان ( دوشنبه رو نتونستم برم ) اول که رفتیم مورنینگ که اینترن های باحال نیومده بودن. بعد شما حساب کنین استاد محترم تشریف آوردن بعد اینترن نیست. نمایندشونم که خیلی شیک انگار که اومده شمال مثلا. یه چایی گذاشته بود جلوش هورت می کشید . بعد این استاد بی چاره می گفت نمی خواین به دوستتون زنگ بزنین بیاد. مریض رو معرفی کنه. می فرمودن میاد. الان میاد. الان میاد داره میاد. دیگه باید بیاد. آهان داره میاد. خلاصه وقتی هم شازده تشریف آوردن که اصلا مریض رو نمیشناخت لذا رزیدنت مریض رو معرفی کرد. بعدش دیدیم آق رضا نیومد دیر کرد یهو زنگ زد گفت مامان بزرگم شکم حاد بوده بردیمش سی تی یه توده تو سکومش بوده من درگیرم. خلاصه بنده خدا هم اومد و اجازه گرفت رفت. بعدش ما رفتیم درمانگاه. راحت 20 نفر بودیم تو درمانگاه ( رزیدنت و اینترن ) یعنی مریض دیگه جا نداشت بیاد تو. خلاصه استاد گوشی رو برداشت و این چه وضعشه و ... بعد که خلوت شد به قول معروف " آمد به سرم از آنچه می ترسیدم " یعنی برگشت گفت آقایون دوشنبه کجا بودن. اول از دوستم سوال کرد من هم هی داشتم تند تند آماده می کردم چی بگم که دیدیم ای بابا این کوتاه نمیاد البته بنده خدا عذرش پذیرفته بود 3 روز بود بچش به دنیا اومده بود ندیده بودش خوب دیگه حالا یه روزم بیشتر مونده بود. خلاصه نهایتاً اولتیماتوم و ... باید دید چه پیش می آید...زبونم لال تا کشیک اضافه هم ممکنه..بعدشم رفتیم اتاق عمل و دو تا عمل داشتیم که پوست کنی بود به عبارتی و بعد هم گِرَفْت و شد ساعت 3-4 و دیگه ول شدیم تا فردا . البته فردا ما کشیک هستیم و اولین کشیکمان هم هست