روزمـرگی های یک رزیـدنت جراحـی

خاطرات دوران تحصیل در رشته جراحی عمومی ، زشت و زیبا ، تلخ و شیرین

روزمـرگی های یک رزیـدنت جراحـی

خاطرات دوران تحصیل در رشته جراحی عمومی ، زشت و زیبا ، تلخ و شیرین

آپاندیسیت 12 ساله

امروز دو تا آپاندیسیت داشتیم اولیش رو که یه بچه 12 ساله بود من رفتم البته چون خیلی کوچولو برش دادیم تا خوشکل در بیاد سرهنگ هم اومد کمک چون در نمیومد لامصب بعدیش رو هم که ممل رفت . بعدشم امروز سرهنگ با این بی هوشی ها جروبحثش شد و اعصاب نداشت . خیلی روز خسته کننده ای بود شنیدم شاید یکی از ما دو تا رو بفرستن یه بیمارستان دیگه. خیلی اعصابم ریخته بهم .  

نظرات 8 + ارسال نظر
هانیه چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 05:56

وای چقدر بده! که شما وممل از هم جدا بشین امیدواره هرگز این اتفاق نیفته هرگز...

خیلی بد میشه

مهشییییییید چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 12:04

سلااااااااااااااام!
اومده بودم برات کامنت بذارم بخونی خوشحال بشی.ولی ی پلک افتاده تو چشم!چشمام دارن پر پر میشن........فرکانس پلک زدنم شده یکبار در ثانیه...مانیتور کامپیوتر داره برفک میزنه...به سختی حروف کیبورد رو میبینم...بذار برم درش بیارم بعدا بیام

در نیومد

مهشید چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 19:49


ببین اینو دوست داری؟
طبیبی را حکایت کنند که سربه زیر بود و کم حرف،چندان که هر مریضی تجربتی پیش وی می برد ومعالجتی از او می خواست،حرف نمی زد مگر به اصرار وگرو گذاشتن ریش توسط بیمار.مریض ننشسته و سخن ناگفته،طبیب، نسخه اش را پیچیده بود و عذرش خواسته بود که:
-رنگ رخساره خبر می دهد از بیماری،و نیازی به توضیحات شما نیست،و مریض بعدی...

طبیب را همی پرسیدند:"از بهر آبا و اجدادت،این چه حالتست؟
"گفت:"مگر نشنیده ای که حکما گفته اند:"المریض شیئ والطبیب حدیدو الاشک کشک والسرشک زرشک حین المداوا؟"

اینم بگم من مصداق حکایت قبلیم!همونی ک 2-3روز پیش نوشته بودم!مادرزادی نواحی بروکا و ورنیکه ی مغزم هایپراکتیوه!!!‍ ‍
‍‍ژنتیکیه!ب مامان جونم رفتم....دست خودم نیس...اول دبستان ک بودم همه بچه ها تو نیمکت میشستن ولی معلمم(لعنت الله علیها ) ی تک صندل گذاشته بود جلو تخته تا تنها بشینم با کسی حرف نزنم (ب مدت یکسال)...افسرده شده بودم

مهشید چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 19:49


اگه نمیخوای وبلاگت شلوغ بشه کامنتامو تایید نکن(میتونی حداقل همشو تایید نکنی...)...بخون بعد پاکشون کن....ناراحت نمیشم...

مهشید چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 19:50

من این عکسو خیییییییییلی دوس دارم:

مهشید چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 19:52


سرهنگ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سرهنگ تو اتاق عمل چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟؟آهااااااااااااااان!بورسیه ارتشه؟؟ما هم 2تا تو کلاسمون داریم...سر بدبختارو همیشه کچل میکنن...
بابایی خودم هم سرهنگه.....میگه الان اون دوتا ستوان2هستن و بهشون پول هم میدن...خوش ب حالشون....

دریا شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 02:33

حتما یه کاری کردین تو وممل که می خوان از هم جداتون کنن
مثل بچه ها که سر کلاس خیلی حرف میزنن معلم جداشون میکنه
راستی نکنه واسه خاطر اون صدایی بوده که ممل تو اتاق عمل از خودش در آورده
نگران نباش نهایتش اینه که ممل رو میبرن یه بیمارستان دیگه به جاش یه مملی واست میارن

مهشید شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 21:01

سلام.حالم بده...دستمو شکستن...دست راستمو...قربون عربستان برم نمیذاره خانما رانندگی کنن...دلم گرفته...دارم خفه میشم...دارم با دست چپ تایپ میکنم.....زندگی تیره تر شده....حوصلم سررفته.........دارم دیوونه میشم...خسته شدم از این شب و روزای تکراری...چرا ب شهر ما زلزله نمیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.