یکشنبه 14 مهر
اول صبحمون با یه خانم 67 ساله آغاز شد که تندرنس و ریباند RLQ داشت. از 4 روز قبل درد داشته و بعد از درمان های معمول و رفتن به خونه بهداشت، رسیده بود دست ما الحمدلله چیزی هم کم نداشت از مشکلات ریوی گرفته تا old MI رزیدنت محترم بی هوشی که نوار قلب و گرافی قفسه سینه رو دید داشت پس میفتاد. برگشت گفت « به همراهش گفتین که شرایطش چیه و ممکنه اصلا بی هوشی رو تحمل نکنه ». بنده هم دوباره جلوی دکتر بی هوشی به بیمار و همراهش توضیح دادم و شرایط رو گفتم و به پسرش گفتیم اینا رو براش ترجمه کن. بعد از چند دقیقه ترجمه پسرش گفت مشکلی نداره و همه رضایت ها رو پرکرد. مشاوره قلب براش گذاشتم که گفتن امروز ندارن و داخلی میاد انجام میده. متخصص داخلی اومد دید و قرار شد بعدش بره آی سی یو چون سی سی یو جای خالی نداشت.مریض رو آوردن اتاق عمل که پرستار اومد گفت این رو تخت نمی خوابه و خیلی آژیته شده. خلاصه پرس و جو کردیم مترجم آوردیم. گفت منو برای چی آوردین اینجا و وقتی براش توضیح دادیم گفت من اصلا عمل نمی کنم!!!ما که هاج و واج مونده بودیم دوباره از یه مترجم امین استفاده کردیم و خلاصه سرتون رو درد نیارم فهمیدیم پسره هیچ چی به مادرش نگفته. به موبایل پسرش زنگ زدیم جواب نداد. 1 ساعتی همه دوستان از مسئول اتاق عمل تا سوپروایزر وقت گذاشتن ولی پیدا نشد. در همین زمان خبر دادن مریض نیست. فهمیدیم خودش پا شده رفته بیرون.
یه مشاوره دادن تو آی سی یو بیمارستان دومی. یه خانم که بعد از CPR برده بودنش آی سی یو و الان به خاطر distent شدن شکمش مشاوره داده بودن. گفتم یه گرافی شکم ازش بگیرن که وقتی دیدم از گفته خودم پشیمون شدم. یه صفحه مات رو دادن دست من می گن گرافی همینه که هست.
یه دختر 13 ساله رو با آپاندیسیت بردم اتاق عمل. بعدش یه ترومایی رو آوردن که با پای خودش اومده بود و می گفت فراموشی دارم. و بعد از اون هم یه پسر کارگر که از ساختمون افتاده بود رو آوردن که به خاطر پارگی لبش تو اتاق عمل براش سوچور کرد,
سه شنبه 16 مهر
امروز دیگه قرار رو گذاشته بودیم مبنی بر اینکه ساعت 5-6 برم مرکز استان شب رو اونجا بمونم و صبح برم فرودگاه. یه مریض آپاندیسیتی دیگه داشتم که مرخص کردم. مونده بود همون مریض پریتونیت که دو در کل 3 بار عمل شده بود. به همراه مریض گفتم من دارم میرم و میسپرمش به جراح بومی اینجا و اونا هم آدرس گرفتن رفتن پیش جراح اونجا و نمی دونم چی بینشون گذشته بود که جراح برگشته بود گفته بود من مسئولیت این مریض رو قبول نمی کنم . خلاصه همراها مریض همه آژیته و خلاصه داستان به اونجایی رسید که اینا فکر می کردن من دارم در می رم !! با توجه به شرایطی که بود و نمیشد هم بمونم باز طبق معمول زنگ زدیم به منجی روزهای گرفتاری ( جناب سرهنگ ) و هرجند سر همین طرح یه ماهه کلی دردسر درست کرده بودم براشون ولی باز هم پررویی کردم و مریض رو به ایشون گفتن و بازهم طبق معمول همیشه راهنمایی کردن و گفتن مریض بیاد تهران. خلاصه ازونجا هم یه آمبولانس گرفتن و مریض رو بردن تهران. ساعتای 3 اینا بود که دو تا متخصص بی هوشی جدید هم اومدن خونه من و انگار قرار بود ساکن بشن و ما هم درست و حسابی ارشادشون کردیم. ساعت 5و30 هم راننده اومد دنبالم و رفتیم به سمت مرکز استان. دوست راننده انگار با قهرمان های فرمول یک یه نسبتی داشت کلا همه مسیر رو بالای 120 تا میرفت. وقتی رسیدم پانسیون علوم پزشکی ساعت 8 اینا شده بود. آدرس یه رستوران رو گرفتم و رفتم اونجا. غذاش خیلی خوی بود. در حین غذا خوردن موبایلم زنگ خورد و دیدم رییس دفتر معاونت درمان آقای "م" هستش. گفت غذاتو خوردی دو تا کوچه بالاتر همین رستورانی که هستی من اونجام بیا یه چایی با هم بخوریم. خلاصه رفتیم با هم یه دیدوبازدیدی کردیم و بعدش بنده خدا ماشینشو برداشت و تا ساعت 12 شب کل شهر و به من نشون داد و کلی مارو شرمنده خودش کرد.
صبح فردا به سمت تهران پریدیم
سلام دکتر جان یه با ر جواب سوال ما رو بده ....این سرهنگ کیه ؟همین جوری تو خماری موندیم
استاد بنده
به نظر شما تو یه شهر کوچیک میشه پیشرفت کرد ؟ پیشرفت کاری ،درسی ...من که از تهران اومدم شهرستان خیلی پشیمونم میگم اگه مونده بودم خیلی بهتر میشد .
S012:]سلام.چه خوب که دانشجو بردین سرعملتون.حالا کمردرد خوب میشه مهم اینه که دانشجو یهچی یادبگیره.متاسفانه اصلا به یادگیری دانشجوهای اتاق عمل بها نمیدن.یعنی بهشون فرصت کار نمیدن.دکترا ازاول دوست دارن طرف همه چی حالیش باشه.نظرمو اینج گذاشتم که ببینید.مربوط به خاطره ی میخواستم های های گریه کنم است.
اقای دکتر کم پیدا هستی ؟
وبلاگت را به روز نمی کنی؟
به نوشته هات عادت کردیم