امروز با بشارت پیوند از خواب برخواستیم. ابتدا در ساعت 8 رفتیم شروع به ویزیت بخش کردیم. بعد از دیدن مریض های بخش و آی سی یو نوبت رسید به بستری کردن مریضا. دو تا کیست هیداتید و یه توده کبد که در نوع خودش تهاجم عظیمی به یکی از بخش های جراحی و تخت های خالیش بود. بعد از اون هم رفتیم در خدمت هاروست که در بیمارستان خودمون انجام میشد. شام هم طبق معمول جوجه کباب بدون برنج با یه کف دست نون که مجبور شدیم نون بقیه رو هم کش بریم تا خدا از ما راضی باد
دلم کباب شد... آخه چرا انقدر ظلم میکنن بهتون!!! آخه با یه کف دست نون میشه سیر شد...!
والا با اسیرا هم اینطور رفتار نمیکنن:)
من یه بار با خواهرم شب بیمارستان مونده بودم غذاشم خوردم. خوب بود. :) البته بیمارستان خصوصی بود. نمی دونم غذاش با بیمارستان عمومی فرق داره یا نه؟
پدرم درومد ولی. شونصد بار هی می اومدن سر می زدن. فکر کنم چهار ساعت یه بار. نتونستم بخوابم. تا می اومدم این ملحفه رو بکشم رو سرم می اومدن تو. مجبور بودم پاشم. هی هم می گفتن راحت باشین راحت باشین. :( گفتم هیچی الان اینا فکر می کنن من کلهم خوابم. :))
این "بشارت پیوند" با حال بود. حس خوبی داره. :)
با مزه ست ها! همینجوری پیوند اول پیوند دوم پیوند سوم پیوند چهارم... سریالی می شه. :)
سلام آقای جراح
خوشحال میشوم شما هم به وبلاگ من سری بزنید همانگونه که من مطالب شما را میخوانم
خاطرات شما خواندنی و کلامتان دلنشین است