تازه از اتاق عمل اومدم. امروز اصلا قرار نبود که ما عمل داشته باشیم و بچه ها هم نیومدن منم به خاطر اینکه امروز کشیکم اومدم. حالا فک کن ما رفتیم اتاق عمل بعد یه دفعه اتند محترم اومد تو ...تا منو دید گفت « شما رزیدنت جراحی هستین » منم با ترس و لرز گفتم « آره » اتند محترم هم یه نگاه غضبناکی به بنده انداخت و فرمودند« شما که صبح مورنینگ نمیای. سر عمل هم نیا » و بعدشم گذاشت رفت. ما همین جور هاج و واج مونده بودیم که دو تا فلو های محترم که کنار من بودن گفتن « بی خیال دو دقیقه دیگه یادش میره . بمون» ما هم به توصیه ها عمل کردیم و با گردن کج تا آخر عمل موندیم. کلا فلو های خوبی داریم . یکیشون که مثل خودم اهل ادبیات و فیلم و موسیقی و ..کلی با هم گفتمان کردیم..امشب هم جفتمون کشیکیم. امیدوارم شب خوبی باشه
تازه از بیمارستان برگشتم و دیشب هم کشیک بودم. اولین کشیکم تو مرکز جدید بود. دو تا مریض بستری کردیم اولیش یه آقایی بود که موقع کار صورتش با شعله سوخته بود و حتی دندوناشم سیاه شده بود. بعدیش یه بچه بود که از قم آورده بودنش و افتاده بود دو دیگ نذری بیچاره جلو و پشت بدنش کاملا سوخته بود با یکی از دستاش. یکی دو نوبت هم تا صبح زنگ زدن بیدارم کردن ولی خیلی چیز خاصی نبود.
امروز با ترس و لرز رفتیم بیمارستان ( دوشنبه رو نتونستم برم ) اول که رفتیم مورنینگ که اینترن های باحال نیومده بودن. بعد شما حساب کنین استاد محترم تشریف آوردن بعد اینترن نیست. نمایندشونم که خیلی شیک انگار که اومده شمال مثلا. یه چایی گذاشته بود جلوش هورت می کشید . بعد این استاد بی چاره می گفت نمی خواین به دوستتون زنگ بزنین بیاد. مریض رو معرفی کنه. می فرمودن میاد. الان میاد. الان میاد داره میاد. دیگه باید بیاد. آهان داره میاد. خلاصه وقتی هم شازده تشریف آوردن که اصلا مریض رو نمیشناخت لذا رزیدنت مریض رو معرفی کرد. بعدش دیدیم آق رضا نیومد دیر کرد یهو زنگ زد گفت مامان بزرگم شکم حاد بوده بردیمش سی تی یه توده تو سکومش بوده من درگیرم. خلاصه بنده خدا هم اومد و اجازه گرفت رفت. بعدش ما رفتیم درمانگاه. راحت 20 نفر بودیم تو درمانگاه ( رزیدنت و اینترن ) یعنی مریض دیگه جا نداشت بیاد تو. خلاصه استاد گوشی رو برداشت و این چه وضعشه و ... بعد که خلوت شد به قول معروف " آمد به سرم از آنچه می ترسیدم " یعنی برگشت گفت آقایون دوشنبه کجا بودن. اول از دوستم سوال کرد من هم هی داشتم تند تند آماده می کردم چی بگم که دیدیم ای بابا این کوتاه نمیاد البته بنده خدا عذرش پذیرفته بود 3 روز بود بچش به دنیا اومده بود ندیده بودش خوب دیگه حالا یه روزم بیشتر مونده بود. خلاصه نهایتاً اولتیماتوم و ... باید دید چه پیش می آید...زبونم لال تا کشیک اضافه هم ممکنه..بعدشم رفتیم اتاق عمل و دو تا عمل داشتیم که پوست کنی بود به عبارتی و بعد هم گِرَفْت و شد ساعت 3-4 و دیگه ول شدیم تا فردا . البته فردا ما کشیک هستیم و اولین کشیکمان هم هست
خوب ما بعد از حدود یک ماه برگشتیم. این ماه رو در خدمت سوختگی هستیم و دیروز هم اولین روزی بود که در خدمت دوستان بودیم صبح که رفتیم اولین نفر بودم با یه اینترن که همینجوری واسه خودمون میچرخیدیم و مسئول آموزش هم نیومده بود. بعدش کم کم همه اومدن . یه مسئول آموزش هم داریم که مسلمان نشنود کافر نبیند. خلاصه دوستان کم کم اومدن و شدیم 11 تا رزیدنت. 4 تا جراح و 7 تا هم طب اورژانس . شنیدم اولین دورس انقدر رزیدنت می فرستن. بعدش یه استاد بداخلاق اومد که همانا رئیس بخش بود اولش کلی شاکی که این چه وضعشه من اینجا نشستم احترام منو ندارین و ...بعدش یه سری توضیحات و بعدشم نشستیم کشیک ریختن و ازونجایی که بنده برنامه مسافرت واسه خودم ریخته بودم خداوند عزوجل هم کمک کرد و کشیکای روزای تعطیل پیش رو به ما نخورد. بعدش رفتیم اتاق عمل و کلا خیلی جای نتجوری بود یه اتاق داشتن پوست می کندن یه جایی داشتن دست یه مریضی رو که تقریبا جزغاله شده بود قطع می کردن...یه قلو هم داریم که آدم باحالیه و شمالیه کلی واسمون توضیح و تفسیر داد و راهنمایی ..این وسطا دیدیم یه جوون دیگه هم اومد که منم از فلان شهرستان اومدم مهمان شده که رئیس بخش محترم نامش رو قبول نکرد و باز فرستادش نامش رو عوض کنه..خلاصه اینم شروع بخش جدید تا ببینیم چی میش. فعلا هم که تعطیلاته و تا سه شنبه باز اینجا خبری نیست
امروز رفتیم خودمون رو بخش اورولوژی معرفی کردیم جو خیلی خوبی داشت. و حتی یه عمل هرنی هم با سال دوشون رفتم سر عمل و حالا جالب بود که یه چیز واویلایی از آب درومد که استادشون هم اومد سر عمل. ازون ور هم رفتیم پیش استاد راهنما و نوکرم چاکرم و افتادیم دنبال کارای پایان نامه . داشتم فکر میکردم چقدر خوبه آدم تا 9 بخوابه. اصلا این بالشو که بغل میکنی هی ازین ور می چرخی به اون ور هی ازون ور به این ور ..اصلاً زبان قاصره
خوب باید وقایع دو روز اخیر رو بنویسم
شنبه:
بسیار شروع خوبی داشت. چیزایی که ازش یادم مونده اینه که یه مریض داشتیم با دیورتیکول مکل که کلاً خودم بودم و خودم وخیلی بهم چسبید تا آخر رزکشن آناستوموزش خودم رفتم. بعد ازونو یادمه یکی دوتا ختنه اومد. و دیروزم برای اولین بار یه شالدون تو یه بچه گذاشتم خیلی با بزرگترا فرقی نداشت. از همه باحال ترش این بود که رفتم سراغ یه هرنی که استاد اومد بالای سرم و گفت دارم نیگات می کنم این امتحان DOPSتِ ( نمره تکنیک در جراحی ) خلاصه با خوش شانسی هر چه تمام هرنی دو طرفه با خوبی و خوشی تموم شد و خیالمون از DOPS هم تا حدودی راحت شد. تو همین گیرو دار بود که موقع باز کردن شکم یه مریض دیگه انگشت نازنینم رو سوزوندم، فجیع ..اونم با کوتر سوزنی. بعدش رفتیم با دوستان اتاق عمل عکس یادگاری و ازین حرفا. اتاق عمل که تموم شد چون کشیک بودم. رفتم سراغ مشاوره ها که از اورژانس زنگ زدن و گفتن یه مریض داریم که موقع خوردن ذرت، پریده تو گلوش . ما هم مثل برق زنگ زدیم به استاد که شکر خدا هنوز تو درمانگاه بود و قبل ازینکه من مشاوره هام رو تموم کنم. خودشون مریض رو برده بودن اتاق عمل و با برونکوسکوپی دونه ذرته رو درآورده بودن. بعدشم که تا شب خبری نبود و اما امان از ساعت 12 و ..اول مع با زنگ رزیدنت اطفال و گزارش خونریزی مریض شروع شد که صبح عمل کرده بودیم. رفتم بخش دیدم که اصلا تو قسمت دستورات پزشک هیچ نُتن نذاشته. بعد تحقیق به عمل اومد که دوستمون تو پاویون تشریف داشتن و پرستا بهش زنک زده گفته مریض خونریزی داره اونم از همون پاویون مستقیم به من زنگ زده هر چی پرستار گفته بود رو به بنده منتقل کردن بدون اینکه خودش مریض رو دیده باشه. خلاصه کلی با هم بگو مگوی تلفنی و . . .بعدش ساعت خدودای 3 از یه بیمارستان دیگه زنگ زدن برای یه مریض مشکوک به اینتوساسپشن پذیرش گرفتن و خلاصه تا مریض اومد و بستری شد و رزیدنت رادیولوژی جواب نداد و ..خلاصه هر 5 دقیقه تا صبح زنگ میزدن یا منو میکشوندن اورژانس یا تو بخش..خلاصه صبح مثل این بدبختا رفتم اتاق عمل یعنی داشتم می مردم از خواب...
تازه از اتاق عمل اومدم. تنهایی با یه اسکراب( کمک جراح) که اونم دانشجو بود رفتم سر یه عمل . مریض یه مورد مشکلات مغزی بود که براش ژژنوستومی گزاشته بودن( قادر به غذا خوردن از طریق دهن نبوده و یه لوله رو داخل رودش گذاشتن و ازون طریق تغذیه میشده) و بنا به دلایلی می خواستیم ببندیمش. با بدبختی که شکم رو باز کردم. پر از چسبندگی بود. کلی وقت صرف آزاد کردنش کردیم و بعدش هم رزکشن آناستوموز با یه ئانشجو که مرتب باید بهش بگی این کارو بکن این کارو نکن. یعنی الان از کمردرد می خوام بشینم گریه کنم. بعدشم که عمل تموم شد اومدم دیدم یه بی وجدانی ناهارمو خورده. خیلی نامردی ی ی ی ن..آقا حق یه رزیدنت گشنه خوردن داره ه ه ه ه
امروز اتفاق هیجان پروری نداشتیم و طبق معمول روز های سه شنبه مریض های سرپایی از سروکولمون بالا می رفت ولی با این حال ساعت 3 تموم شده بود. با یکی از دوستای بی هوشی کلی جوک و sms سر عمل مبادله کردیم و بسیار فیض بردیم . جالب هم این بود که این رفیق ما سرماخوردگی ناجور داشت و اصلاً نای حرف زدن هم نداشت. حالا ببینین این اگه سر کیف بود چی میشد. بعد که تموم شدیم اومدیم یه چرتی بزنیم که بر خلاف تصور بنده اصلاً کسی به ما زنگ نزد و یه دو ساعتی ما لالاییدیم
امروز استاد زودتر از بنده اتاق عمل رو شروع کرده بود. ولی سر عمل به موقع رسیدم یه مریض بود که به علت یه کالکشن تو ریه توراکوتومی شد و سر همین عمل هم استاد ما با استاد بی هوشی که تازه اومده یه کم کنتاکت پیدا کرد. بی هوشیا م خواستن خودشون مریض رو کت دان کنن اونم از فمورال . استاد ما اومد و اجازه نداد و گفت بهتره خودمون باز این کار رو انجام بدیم و استاد بی هوشی هم بهش برخورد و داستان رو به گوش رئیس اتاق عمل که خودش استاد بی هوشیه رسوندن. خلاصه ما تا اینجاش با خبر شدیم..خبر دیگه اینکه نوه استاد دیگه مون رو امروز برای ختنه آوردن و ما کلی براش کلاس گذاشتیم و پدبزرگ نوه رو عمل کردن و شیرینی هم به همین مناسبت توزیع شد که البته ساعت 5 عصر ما به شیرینی رسیدیم. یه مریض هم داشتم صبح که آپاندکتومیش کردیم و خیلی ناجور بود و پرفوره هم شده بود. آخر وقت هم یه کت دان داشتم. امروز طی یه حرکت انقلابی همه استادای جراحی اطفل بیمارستان رو کنار هم جمع کردم و با هم یه عکس یادگاری انداختیم