روزمـرگی های یک رزیـدنت جراحـی

خاطرات دوران تحصیل در رشته جراحی عمومی ، زشت و زیبا ، تلخ و شیرین

روزمـرگی های یک رزیـدنت جراحـی

خاطرات دوران تحصیل در رشته جراحی عمومی ، زشت و زیبا ، تلخ و شیرین

روز پر ماجرا

خوب از دیشب شروع میکنیم که زیاد اذیت کننده نبود. صبح رفتیم اتاق عمل و دو تا از اینترن ها هم اومده بودن. یکیشون خیلی به جراحی علاقه داره و عشق سوچور زدنه. با من سر دو تا عمل اومد و بخیه ها رو زد و کلی هم حال کرده بود. یه مریض انسدادی داشتیم که وقتی بازش کردیم، حین بررسی شکم کتوجه شدیم که یه کبد نارنجی رنگ داره خیلی غیرطبیعی بود واسه همین ازش نمونه گرفتیم. در حین این عمل بود که یکی خبر داد مریضی که قرار بوده بره آی سی یو و الان تو بخشه بالاخره چیکار کنه بره آی سی یو یا نه؟ استاد تا اینو شنید کلی ناراحت شد و گفت اصلا کی گفته این بره بخش؟... من با شرمندگی گفتم من نوشتم بره خانم دکتر مگه شما خودتون نگفته بودید؟ استاد با عصبانیت گفت : نه !!! خلاصه ما فهمیدیم که این وسط یکی اشتباه به ما گفته و نقل قول از طرف خانم دکتر درست نبوده. استاد هم گفت همیشه از خود من بپرس و به حرف کسی گوش نکن...ما هم سرمون رو انداختیم پایین و گفتیم :چشم... استاد بعد از مدتی که از عمل گذشت، گفت دلخور نشیا من بیشتر خواستم اینا حساب کار دستشون بیاد و می دونم همه تقصیرا گردن تو نیست ولی اشتباه کردی از خود من نپرسیدی. دیگه هم به حرف کسی گوش نده...امروزم یه مورد دیگه پیش اومد که ما متهم شدیم که مریض رو زود از آی سی یو بردیم بخش. خالا من هر چی فکر می کنم اصلا همچین چیزی یادم نمیاد. واسه همین فرستادم پرونده مریض رو آوردن و همه نت های توی پرونده رو که مهر من بود رو نگاه کردم. من همچین دستوری ننوشته بودم که به استاد هم گفتم. . . خلاصه امروز روز پر ماجرایی بود 

برگشتن از مرخصی

امروز پیروز مندانه از مرخصی برگشتیم و تا ساعت 6 و 30 دقیقه در خدمت اتاق عمل بودیم. هرنی عمل کردیم بعد یه ختنه داشتیم بعدش یه بستن کلستومی بود . بعدش یه مریض دیگه بود که پول ترو شد که بازم زحمت آزاد کردن استومیش رو بنده کشیدم. تا دلتون بخواد هم ازین ریزه میزه ها داشتیم . به سلامتی و مبارکی و میمنت امشب هم کشیک هستم تا الان که دستشون درد نکنه پشت سر هم دارن مشاوره میده . شام هم ماکارونی خوردیم که اصلاً جاتون خالی نباشه. ببینیم تا صبح چی میشه 

اینترن های جدید

امروز اینترن های دوره جدید رو زیارت کردیم . 5 نفر هستن .کلا بخش اطفال وفور اینترنه. به نظر بچه های خوبی بودن. 1 خانم و 4 تا آقا تا آخر ماه در خدمت هم هستیم.بعد رفتیم اتاق عمل. یه مریض داشتیم که رفته بود پیش یه متخصص اطفال ختنه شده بود و به علت خونریزی اومده بود بیمارستان. براش رینگ گذاشته بود که رینگ رو درآوردیم و  خونریزیشم کنترل کردیم و به سلامت . بعدشم یکی دو تا ازین عملای کوچیک داشتیم. کلا روز خوبی بود

کمر به فریاد آمد

دیشب که به خیر و خوشی گذشت . البته یه بار واسه یه هرنی اینکارسره ما رو بیدار کردن که به حول و قوه الهی برگشتن سرجاشون و ما در لیست عمل امروز گذاشته بودیمش. این ها به کنار امروز رفتیم سر یه عمل dolichosigmoid  استاد فرمودن برو منم دارم میام. ما هم گفتیم با برش Pfannenstiel بازش کنیم. استاد گفتن برووووو. ما هم رفتیم و سیگموئید رو هم کشیدیم بیرون و دیدیم کسی نیومد به ما کمک کنه . سیگموئید رو رزکت کردیم دیدیم . کسی نیومد. این اسکراب ما هم هی نق میزد گشنمه حال ندارم .کلا رو اعصاب بودو دیگه بهش گفتن آف شو برو یکی دیگه بیاد. اونم از خدا خواسته رفت و یه دانشجو اومد و ..استاد هم نیومد و من بیچاره پیر شدم دست تنها تا این تموم شد. حالا تازه کمر راست کرده بودم که گفتن یه کوله سیستکتومی خوابیده.خلاصه پوست رو باز کردیم رفتیم داخل شکم که استاد تشریف آوردن و ما نجات یافتیم. یعنی الان دقیقا سن کمر بنده با سن واقعیم یه 30 سالی اختلاف دارن

مرخصی دو روزه

امروز زیاد پرکار نبود و ما باز هم امروز در قامت استاد به یکی از رزیدنت های اطفال circumcision  بیاموختیم و یه کلستومی گذاشتیم البته لوپ رو استاد بیرون آورد و همچنین یک تنه یه اینتوساسپشن را هم عمل نمودیم که لنف نود های متعددی هم در مزوی روده بود که ما فهمیدیم که چه جوری ازین ها باید بیوپسی گرفت یعنی استاد جان به ما آموختند. در یک عملیات متحورانه هم مرهصی گرفتیم به مدت دو روز. امشب هم که کشیکیم و تا گنون به حول و قوه الهی خبری نبوده باشد که رستگار شویم

راند با استاد

امروز صبح استاد محترم اومدن و با هم راه افتادیم تو بیمارستان مریضا رو ویزیت کردن . استاد فرمودن من موندم تو چه جوری هر روز صبح راند میکنی و ۸ هم اتاق عملی .( راندمون ۲ ساعت طول کشید) بعدش ما رفتیم واسه یه مریضی که chest tube گذاشته بودیم مجدداً یکی دیگه گذاشتیم چون هنوز ریه باز نشده بود و بابلینگ هم داشت. الانم که اومدیم اتاق عمل منتظر مریضیم. همون مریضی که خیلی خوش سر و زبون بود و بستنی و پیتزاهاشو خط میزد تا بتونه غذا بخوره، مجبوریم براش کلستومی بزاریم . خیلی دلم به حالش سوخت

استاد آنترولیز شدم

تازه از بیمارستان رسیدم. امروز با این که خیلی طول کشید ولی خسته کننده نبود. به نظرم دو تا علت می تونه داشته باشه. اولیش اینه که یه سری عمل داشتم که خودم خیلی حال کردم . دومیش هم اینه که اکثر اوقات نشسته بودم.یه کوچولو داشتیم که تومور بزرگی تو شکمش بود و نمیشد درش آورد. فقط بیوپسی شد. بعد یه ختنه داشتم. بعدی که پدرم سرش درومد باز یه انترولیز بود. دیگه به قول استادم دارم تو آنترولیز استاد میشم. آخرش هم یه کت دان اومد که خیلی خوب پیداش کردم. با اینکه کلی بالا سرم شلوغ پلوغ بود و هی غُر میزدن که زود باش زود باش ولی خوب تمومش کردم. احساس می کنم اون روزا که عملای دلچسبی دارم وقتی از بیمارستان میام بیرون کمتر خسته ام

شوخی شوفری

تازه از بیمارستان رسیدم. کلا روز مزخرف و خسته کننده ای بود. اول صبح که دانیال حالمو گرفت. با اون smsی که از موبایل من برای اینترنم فرستاد. کلی انرژی گذاشتم تا گندشو درست کنم. بعدش که دید خیلی حالم بده و می خوام حالشو بگیرم. ترسید خودش به اینترنه زنگ زد گفت sms رو من فرستادم. جالبش این بود که خود اینترنه فهمیده بود. کلاً آدم باجنبه ایه. بعدش که اوضاع آروم شد سر دو تا circumcision پدر منو درآورد از بس میومد می چسبید بهم اذیت میکرد. خلاصه داستان ادامه دار بود تا عصر همینطور مریض پشت مریض میومد. تا آخر دو تا آپاندیسیت اومد. آخریه یه دختر 11 ساله بود خیلی فیلم بود. زار میزد که من می دونم من از زیر این عمل زنده بیرون نمیام. بعدش که کلی بهش روحیه دادیم هر کی رو تو اتاق عمل میدید. می گفت من خودمو به تو میسپارمو استاد بی هوشی بهش گفت چی داری که به من بسپاری . برگشت گفت الان که چیزی ندارم. استاد هم گفت : خوب پس خودتو به یکی دیگه بسپار...یه آپاندیس دراز خفنِ به همه جا چسبیده داشت که پدر منو درآورد تا درومد..یعنی دارم میمیرم

یه روز سبک

روز خوبی بود و خستگی نداشت. یه عمل فتق نافی داشتم . با دو تا circumcision حدودای ساعت 1 دیگه عملی نداشتیم. و بی کار بودم ولی ازونجا که مجبورم تا 5 تو بیمارستان بمونم رفتم پاویون که هنوز سر بر بالش ننهاده، استاد زنگ زدن که بچه یکی از پرسنل زمین خورده و صورتش نیاز به بخیه داره . رفتیم اتاق عمل و براش بخیه زدیم برگشتیم پاویون. تا 4 خبری نبود تا اینکه از ICU اورژانس زنگ زدن و یه مریض نقص ایمنی رو می خواستن براش رگ بگیرن و اصرار هم داشتن که CV line باشه ما هم با اتند آنکال صحبت کردیم و فرمودند بگین بی هوشی می خواد . زنگ زدیم اتند بی هوشی، گفتن من تا 1 ساعت دیگه میرسم .به ساعت من تا اون برسه ساعت هم 5 شده و لذا تحویل دادیم و خداحافظ و ناصر شما....

3 روز فراموش نشدنی

یعنی رسماً دارم میمیرم. دقیقا 3 روز پشت سر هم کشیم بودم . ای بر باعث و بانیش لعنت. انقدر حالم خرابه که اصلا یادم نمیاد 24 ساعت قبل چی کار کردم. یه چیزایی یادمه مثلا یه انسداد روده اومده بود. یه بچه 4 ساله که قبلا عمل کازای شده بود. اونو عمل کردم . پدرم درومد تا روده هاش آزاد شد. دیگه داشتم کلافه میشدم که به استاد گفتم بیاد سر عمل من دیگه نمی تونم. استاد اومد و یه نگاهی کرد و گفت این که دیگه تموم شده. تا همین حد بسه . خودتو خسته نکن. دیگه چیزی یادم نمیاد تا امروز که یه آپاندیست عمل کردم یه دختر 6 ساله بود. بعدشم که یه عمل کازای داشتیم نصف آناستوموز هپاتیکوژوژنوستومیش رو من زدم . خود استاد می گفت تا حالا اینو به هیچ رزیدنتی ندادم. البته اگه واسه دلخوشی من دروغ هم گفته باشه، بهم چسبید خیلی زن مهربون و دوست داشتنییه . امروزم من و دَنی ( دوستم که رزیدنت بی هوشیه) انقدر سر عمل بهم تیکه انداختیم که بنده خدا از دست ما دلش رو گرفته بود قاه قاه می خندید. راستی امروز زنگ زدیم از یه دیزی فروشی برامون دیزی آوردن. خیلی بامزه تو ظرف یه بار مصرف با گوشت کوب پلاستکی . خیلی ظاهرش بامزه بود ولی خودش نه..حیف پول