بخش جدید همه روزمرگی ها رو بهم زده از روزانه هام عقب افتادم. دیرزو صبح با خبر حضور اجباری در جلسه کمیته مورتالیتی بیمارستان با جناب سرهنگ حضور به هم رساندیم. موضوع شکایت والدین پسر بچه ای بود که با پرفوراسیون آپاندیسیت اومده بود و مدت زمان بستریش هم طولانی شده بود. خلاصه رئییس محترم جلسه در همان ابتدای امر به شستشو و نظافت گروه جراحی و بالاخص بنده همت گماردند و بقیه گروه ها هم بی نصیب نماندند و بعدش هم رفتیم سر عمل ویپل تا ساعت 2 بعدازظهر . تموم که شد ناهار خورده و نخورده رفتیم هاروست یه بیمارستان دیگه ای و کبد آوردیم برای مریض خودمون پیوند زدیم و در حالی که جانی در تن نبود چون جنازه ای افتادیم و مدهوش شدیم
امروز 3 تا عمل داشتیم اول از همه یه بیمار بود با کانسر کبد که خیلی هم جوون بود و وقتی باز شد متوجه دیم که عملش به طور کامل امکان پذیر نیست. فقط بیوپسی برداشتیم و تمام. بعد از اون دو تا کیست هیداتید کبد داشتیم . امروز هم دوست خارجی مون تو کل عمل ها سرک می کشید و جالب این بود که فهمیدم اونجایی که اون کار میکنه تا حالا کیست هیداتید نداشتن و بیماری اون مناطق به حساب نمیاد. 5شنبه هم امتحان دارم و اصلا چیزی نخوندمو خدا به خیر کنه
یکشنبه 14 مهر
اول صبحمون با یه خانم 67 ساله آغاز شد که تندرنس و ریباند RLQ داشت. از 4 روز قبل درد داشته و بعد از درمان های معمول و رفتن به خونه بهداشت، رسیده بود دست ما الحمدلله چیزی هم کم نداشت از مشکلات ریوی گرفته تا old MI رزیدنت محترم بی هوشی که نوار قلب و گرافی قفسه سینه رو دید داشت پس میفتاد. برگشت گفت « به همراهش گفتین که شرایطش چیه و ممکنه اصلا بی هوشی رو تحمل نکنه ». بنده هم دوباره جلوی دکتر بی هوشی به بیمار و همراهش توضیح دادم و شرایط رو گفتم و به پسرش گفتیم اینا رو براش ترجمه کن. بعد از چند دقیقه ترجمه پسرش گفت مشکلی نداره و همه رضایت ها رو پرکرد. مشاوره قلب براش گذاشتم که گفتن امروز ندارن و داخلی میاد انجام میده. متخصص داخلی اومد دید و قرار شد بعدش بره آی سی یو چون سی سی یو جای خالی نداشت.مریض رو آوردن اتاق عمل که پرستار اومد گفت این رو تخت نمی خوابه و خیلی آژیته شده. خلاصه پرس و جو کردیم مترجم آوردیم. گفت منو برای چی آوردین اینجا و وقتی براش توضیح دادیم گفت من اصلا عمل نمی کنم!!!ما که هاج و واج مونده بودیم دوباره از یه مترجم امین استفاده کردیم و خلاصه سرتون رو درد نیارم فهمیدیم پسره هیچ چی به مادرش نگفته. به موبایل پسرش زنگ زدیم جواب نداد. 1 ساعتی همه دوستان از مسئول اتاق عمل تا سوپروایزر وقت گذاشتن ولی پیدا نشد. در همین زمان خبر دادن مریض نیست. فهمیدیم خودش پا شده رفته بیرون.
یه مشاوره دادن تو آی سی یو بیمارستان دومی. یه خانم که بعد از CPR برده بودنش آی سی یو و الان به خاطر distent شدن شکمش مشاوره داده بودن. گفتم یه گرافی شکم ازش بگیرن که وقتی دیدم از گفته خودم پشیمون شدم. یه صفحه مات رو دادن دست من می گن گرافی همینه که هست.
یه دختر 13 ساله رو با آپاندیسیت بردم اتاق عمل. بعدش یه ترومایی رو آوردن که با پای خودش اومده بود و می گفت فراموشی دارم. و بعد از اون هم یه پسر کارگر که از ساختمون افتاده بود رو آوردن که به خاطر پارگی لبش تو اتاق عمل براش سوچور کرد,
سه شنبه 16 مهر
امروز دیگه قرار رو گذاشته بودیم مبنی بر اینکه ساعت 5-6 برم مرکز استان شب رو اونجا بمونم و صبح برم فرودگاه. یه مریض آپاندیسیتی دیگه داشتم که مرخص کردم. مونده بود همون مریض پریتونیت که دو در کل 3 بار عمل شده بود. به همراه مریض گفتم من دارم میرم و میسپرمش به جراح بومی اینجا و اونا هم آدرس گرفتن رفتن پیش جراح اونجا و نمی دونم چی بینشون گذشته بود که جراح برگشته بود گفته بود من مسئولیت این مریض رو قبول نمی کنم . خلاصه همراها مریض همه آژیته و خلاصه داستان به اونجایی رسید که اینا فکر می کردن من دارم در می رم !! با توجه به شرایطی که بود و نمیشد هم بمونم باز طبق معمول زنگ زدیم به منجی روزهای گرفتاری ( جناب سرهنگ ) و هرجند سر همین طرح یه ماهه کلی دردسر درست کرده بودم براشون ولی باز هم پررویی کردم و مریض رو به ایشون گفتن و بازهم طبق معمول همیشه راهنمایی کردن و گفتن مریض بیاد تهران. خلاصه ازونجا هم یه آمبولانس گرفتن و مریض رو بردن تهران. ساعتای 3 اینا بود که دو تا متخصص بی هوشی جدید هم اومدن خونه من و انگار قرار بود ساکن بشن و ما هم درست و حسابی ارشادشون کردیم. ساعت 5و30 هم راننده اومد دنبالم و رفتیم به سمت مرکز استان. دوست راننده انگار با قهرمان های فرمول یک یه نسبتی داشت کلا همه مسیر رو بالای 120 تا میرفت. وقتی رسیدم پانسیون علوم پزشکی ساعت 8 اینا شده بود. آدرس یه رستوران رو گرفتم و رفتم اونجا. غذاش خیلی خوی بود. در حین غذا خوردن موبایلم زنگ خورد و دیدم رییس دفتر معاونت درمان آقای "م" هستش. گفت غذاتو خوردی دو تا کوچه بالاتر همین رستورانی که هستی من اونجام بیا یه چایی با هم بخوریم. خلاصه رفتیم با هم یه دیدوبازدیدی کردیم و بعدش بنده خدا ماشینشو برداشت و تا ساعت 12 شب کل شهر و به من نشون داد و کلی مارو شرمنده خودش کرد.
صبح فردا به سمت تهران پریدیم
چهارشنبه 10 مهر
صبح با درمانگاه شروع شد که یه پس جوون اومده بود با فیشر و اصرار که می خوام عمل بشم و پیش چن تا دکتر هم رفتم هزینه ای که می خواستن من ندارم بدم و می خوام حتما هم امروز عمل بشم چون از روستای دوری اومدم و نمی تونم برگردم. خلاصه بستریش کردم. بعدش گفتن یه بچه عقب مونده ذهنی اومده که دیالیز میشده الان برای دیالیز اومده و شالدونشم کنده. رفتم دیدمش سنش رو می گفتن 18 ساله و هیکلش مثل بچه 5 ساله بود. تو کل این شهر گشتیم یه شالدون سایز این مریض پیدا نکردیم. به پدرش گفتم ببرش مرکز استان اونجا دارن همونجا هم براش بزارن. آخه بچه ها دیسترس تنفسی هم داشت پیدا می کرد و ریه ها کراکل داشت. پدرش گفت میرم میخرم و برمیگردم. گفتم آقا این بچه بدحاله شما بری برگردی 4-5 ساعت شده. خوب اینم با خودت ببرش. گفت نه. خلاصه کلی براش توضیح دادم و اینا. منو کشید کنار گفت این بی اختیاری داره نمی تونم تا شهر با هیچ ماشینی ببرمش. من هم دیگه چیزی نگفتم. خلاصه تا این برگرده ما از استرس مردیم. بعد که رسید بردمش اتاق عمل. حالا جالب این بود از همه جاها قبلا گرفته بودن. و مونده بودم از کجا بزارم. متخصص بیهوشیمون گفت من با سونو کار کردم بگین دستگاه سونو بیارن من کمک می کنم. خلاصه دستگاه رو آوردن و بچه چون خیلی بی قرار بود یه دارویی هم بهش زدن که یه دفعه نمی دونم چی شد. سچوریشنش افتاد. سیانوزه شد بی هوشیا دستپاچه شدن. سونو رو بی خیال شدم از فمورال راست رفتم نشد از چپ گرفتم اونا هم از اون ور در حال راس و ریس کردن بچه هه بودن. خلاصه انقدر با دسپاچگی گذاشتم که خودمم رو دلم بود. بعد که فیکسش کردم. با دستگاه سونو نگاه کردیم و دیدیم که جاش خوبه. خلاصه ختم به خیر شد
پنج شنبه 11 مهر
صبحمون رو با دو تا آپاندیسیت شروع کردیم یه نوجوان 16 ساله و یه خانم 40 ساله که خواهر پرستار بخش جراحی هم بود. دوست متخصص بی هوشی هم که امروز روز آخرش بود و خداحافظی کرد و رفت.
شب یه مریض رو آورده بودن می گفتن از درخت گردو افتاده بسیار آژیته بود از نظر جراحی مشکلی نداشت ولی بدون sedation می خواست همه رو بزنه. خلاصه دیدم یه کم هم داره کانفیوز میشه یه CT هم از سرش گرفتیم چون پیشونیش یه بریدگی عمیق داشت و بعدش یه مشاوره اورژانس نورولوژی ( چون اینجا نوروسرجر ) نداره. ایشون هم بعد از اینکه باهاشون تماس گرفته بودن فرموده بودن که من اورژانس ها رو نمی بینم تو پروندش هم بنویسین و خیلی شک دارین مریض رو اعزام کنین. ما هم که خیلی از مشاورمون استفاده کرده بودیم مریض رو سریع فرستادیم. کلا روز، روز درخت گردو بود. یا ملت از درخت گردو افتاده بودن یا درخت افتاده بود روشون. می گفتن فصل گردوچینیه
جمعه12 مهر
صبح رفتم بخش رو دیدم . این آقای مسنی که زخم معده پرفوره بود و عملش کرده بودم. عفونت زخم پیدا کرده. امیدوارم مجبور به لاپاراتومی مجدد نشم. بعدش رفتم اتاق عمل یه آپاندیسیت از دیشب داشتم که تموم شد و با رزیدنت جدید بیهوشی هم آشنا شدیم. عصر یک جوون رو آوردن که گلوش رو با چاقو بریده بودن. بلافاصله بردیمش اتاق عمل و زخمش رو اکسپلور کردیم شکر خدا خونریزیش قابل کنترل بود و کاروتیدش هم صاف و سالم بود. بعد یه مریض تصادفی آوردن با GCS 5 که بعد از اطمینان از شکمش فرستادیمش مرکز استان. یه بچه 7 ماهه هم اومد که اینتوساسپشن درومد. پدرش رضایت به عملش نداد و گفت خودم می برمش یه جای بهتر!. آخر شب هم اومدن دنبالمون که تو اون یکی بیمارستان یه زندونی داروی نظافت ! خورده. با ترس و لرز رفتیم ویزیتش دیدم از منم بهتره. انقدر داستان مسخره بود که خدمه اونجا برگشت در گوش من گفت « دکتر جان دروغ میگه دهنش اصلا بوی اونا رو نمیده »
شنبه 13 مهر
آقای دیروز رو بردمش اتاق عمل و زخمش رو باز کردم. دیدم از زیر فاشیا یه سری دبری بیرون میاد لذا باز کردم و شکم رو شست مال دادیم. بعد ازون وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون دیدم جوونکی که هر روز از آشپزخونه برام غذا میاره با دست خونی پشت در اتاق عمل وایساده. با چاقو شستش رو مشتی بریده بود. بردمش اورژانس براش سوچور سفارشی زدم. امروزم چون روز آف ما به حساب میامد رفتیم در بازار شهر چرخی زدیم